نویسنده: دکتر نادیا صبوری
سابقه رفتار با دیوانگان در طول تاریخ بسیار متفاوت و گاهی تلخ و وحشتناک بوده ولی با گذشت زمان به سمت دیدگاههای انسانیتر و علمیتر حرکت کرده است. در فرهنگهای باستانی مانند مصر، بینالنهرین، یونان و روم، دیوانگی معمولا با عوامل ماورایی مثل نفرینها، ارواح شیطانی یا خشم خدایان مرتبط دانسته میشد. از این رو درمانها نیز شامل مراسم مذهبی، دعا، جادو، طرد یا حتی شکنجه بود به این امید که نفرینها بیاثر شوند، ارواح شیطانی دیوانه را رها کنند یا خشم خدایان فروکش کند.
گاهی نیز افراد دیوانه را به عنوان افراد مقدس یا پیامآوران الهی میدیدند و به آنها احترام میگذاشتند. اما همچنان دیدگاه عمومی غالب بر این بود که دیوانگان خطرناکاند و باید کنترل شوند. در روم، برخی از دیوانگان را حبس یا حتی اعدام میکردند اما گاهی هم آزادیهایی داشتند.
قرون وسطی دوران بسیار سختی برای دیوانگان بود و دیوانگی معمولا به عنوان مجازات گناه یا حضور شیطان در نظر گرفته میشد. رفتار با دیوانهها شدیدتر شد و آنها را زندانی، شکنجه، تبعید میکردند و حتی آنها را به قتل میرساندند.
درحالیکه به تدریج در قرن هفدهم نگاه به دیوانگی از دیدگاه مذهبی به دیدگاه پزشکی و علمی تغییر میکرد، هزار سال پیش، ابن سینا نگاهی بسیار پیشرفته و عمیق درباره دیوانگی و بیماریهای روانی داشت و در کتاب معروفش «قانون در طب» به بررسی دقیق مسائل روانی پرداخت.
او دیوانگی را نوعی بیماری روانی میدانست که در آن عقل و قوه تعقل فرد دچار اختلال میشود. به عبارتی، توانایی تفکر درست و قضاوت منطقی در بیمار مختل میشود که میتواند ناشی از آسیبهای مغزی، تأثیرات روانی و هیجانی شدید مثل ترس، اضطراب یا شوکهای روانی و نیز اختلال در تعادل «اخلاط چهارگانه» (صفرا، خون، بلغم، سودا) باشد که در طب سنتی پایه مهمی داشتند.
ابنسینا توصیف کرده است که فرد دیوانه ممکن است دچار توهم، هذیان، تغییرات خلقی شدید، پرخاشگری یا انزوا شود. او به رابطه نزدیک بین بدن و روان اعتقاد داشت و معتقد بود بیماری روانی نتیجه اختلالی در کارکرد طبیعی مغز است که بر رفتار و ذهن اثر میگذارد.
او نسبت به بیماران روانی دیدگاهی انسانی و اخلاقی داشت و تاکید میکرد که بیماران باید با احترام و مهربانی رفتار شوند، نه با ترس یا تنفر. همچنین استفاده از داروها برای اصلاح اخلاط و درمان جسمانی، ایجاد محیط سالم و آرام برای بهبود بیمار، ورزش، تغذیه مناسب و پرهیز از هیجانهای شدید و روشهای رواندرمانی مثل گفتوگو و توجه به وضعیت روانی بیمار را توصیه و تجویز میکرد.
ابنسینا یکی از نخستین کسانی بود که دیوانگی را نه به عنوان مجازات الهی یا جنون ماورایی، بلکه به عنوان بیماریای طبیعی و قابل درمان در نظر گرفت. دیدگاه او هزار سال پیش، زمینهساز حرکتهای بعدی در طب روانی بود.
اما در اروپا پزشکان و فیلسوفانی مثل «فیلیپ پینل» که در اواخر قرن ۱۸ در فرانسه زندگی میکرد، از اولین کسانی بودند که خواستار رفتار انسانی با بیماران روانی شدند.
معروف است که پینل بیمارانی را که در بیمارستانها با زنجیر نگه داشته میشدند آزاد کرد و تاکید بر درمان اخلاقی داشت. این شروع حرکت به سوی درمان و مراقبت انسانیتر بود. در قرن نوزدهم و بیستم بیمارستانهای روانپزشکی با هدف درمان و نگهداری این افراد تاسیس شد. رشد روانپزشکی به عنوان رشته تخصصی در ارتباط با روانپریشی و ظهور روانکاوی فروید، دیگر دیوانگی را نه صرفا بیماری بلکه پدیدهای با ابعاد زیستی، روانی و اجتماعی در نظر گرفتند.
در عین حال، در برخی موارد رفتار با دیوانگان هنوز هم خشن بود و سوءاستفادهها و بدرفتاریها ادامه داشت. از این رو تلاشهای فراوان برای کاهش انگ اجتماعی نسبت به بیماریهای روانی و دیوانگی و تاکید بر حقوق بیماران روانی و درمانهای جامعهمحور به جای حبس در بیمارستانها ادامه یافت و امروز تلاش میشود دیوانگی را به عنوان بخشی از پیچیدگی روان انسان بفهمیم، نه صرفا بیماری یا تهدید.
از منظر روانکاوی «دیوانگی» مترادف با «روانپریشی» در نظر گرفته شده اما نه با معنای پزشکی رایج که فرد بیشتر «قربانی» است تا «عامل». این پدیده صرفا یک اختلال جسمی و بیولوژیک نیست بلکه یک تجربه انسانی است که در آن برخلاف رویکرد پزشکی، فرد همچنان مسئول اعمالش و قادر به تصمیمگیری است. در چنین وضعیتی فرد در شکلگیری و پیشرفت دیوانگیاش نقش دارد یعنی درگیر ماجرا است و مسئولیت فردیاش هرچند در چارچوب بیماری، مطرح میشود.
هذیان، واکنشی برای بازسازی تعادل
همانطور که فروید در مورد شربر[1] میگوید: «هذیان نه نشانه سقوط کامل و بیمعنایی عقل، بلکه تلاشی برای بازگرداندن تعادل روانی است.» این نگاه، هذیان را بهعنوان واکنشی سازماندهنده از سوی فرد به آشفتگی درونی میبیند، نه صرفا محصول یک فروپاشی. درواقع وقتی تعادل فرد به هم میخورد، بازسازی آن باید از درون خود فرد آغاز شود نه فقط از بیرون.
به زبان ساده، دیوانگی صرفا یک بیماری نیست که بر فرد تحمیل شده باشد بلکه یک وضعیت انسانی است که خود فرد هم در آن نقش و مسئولیت دارد، و حتی واکنشهای ظاهرا غیرعادی مثل هذیان را میتوان بهعنوان تلاش یناخودآگاه برای برقراری تعادل فهمید.
نمیتوان دیوانگی/روانپریشی را فقط به زبان بیماری یا اختلال فروکاست و چه بسا دیوانگی یک تجربه انسانی عمیقا تراژیک است که سرنوشت، رنج و معنا را در هم میآمیزد. برای فرد روانپریش، هر اتفاق، هر نگاه و هر کلمه، معنادار و مرتبط با او است؛ چیزی بهطور اتفاقی یا بیربط روی نمیدهد. این نوع جهانبینی یک شبکه فشرده و بسته بندی شده از معنا را میسازد.
فرد دیوانه/سایکوتیک، مرکز منظومه تجربی خودش میشود؛ همهچیز با او ارتباط پیدا میکند. این تمرکز افراطی روی خود، همزمان همراه با انزوایی عمیق است؛ روابط با دیگران نه بر پایه تبادل آزاد، بلکه بر محور خود فرد میچرخد. به زبان ساده، دیوانگی جهانی است که در آن همه رویدادها معنا و ارتباط مستقیمی با فرد دارند، این معناها ساختاری میسازند که فرد را در تنهایی شدیدی نگه میدارند.
ویژگی مشترک همه روانپریشیها
فرد در باورهایش قطعیت دارد و نسبت به آنها تردیدی ندارد؛ هرچه تجربه میکند برایش مطلق و بدون شک است. تجربه روانپریشانه اغلب با انزوای عمیق همراه است، حتی اگر فرد در ظاهر با دیگران تعامل داشته باشد.
در مالیخولیا انگاره بیارزشی، خطاکار و سزاوار نکوهش بودن همراه با اندوهی عمیق و بیانتها قطعیت دارد. این تجربه نه گذراست و نه با شواهد بیرونی از بین میرود بلکه برای فرد حقیقتی قطعی است. در برخی موارد مانند مورد دکتر شربر، پارانویا و مالیخولیا در هم تنیدهاند. در چنین مواردی احساس گناه و بیگناهی به شکل پیچیدهای با هم ترکیب میشوند. آنها گاهی خود را مقصر میدانند و گاهی نیز قربانی.
در پارانویا اما ویژگی اصلی، ساخت یک نظام هذیانی است. این نظام هرچند غیرواقعی، برای فرد نوعی ثبات روانی و حتی آرامش فراهم میکند. «دیگری» همیشه حاضر است و هر اتفاق یا رفتاری از سوی دیگری معنایی خاص و مرتبط با خود فرد دارد. این همان ارجاع به خود است یعنی باور به اینکه همهچیز به او مربوط میشود؛ همان قطعیتی که منجر به انزوای او میشود.
فرد روانپریش در وضعیت اسکیزوفرنی، برعکس پارانویا که با «دیگری» سروکار دارد، به «یگانگی» میرسد و درون یک قلعه ذهنی گرفتار میشود. در چنین وضعیتی پیوند بدن و فکر گسسته است. بدن «تکهتکه» و اندیشه به صورت «پراکنده» تجربه میشود و جهان بیرونی به شکلی یکپارچه و هجومآور بر او احاطه پیدا میکند. چنین قطعیتی در اسکیزوفرنی، به یگانگی مطلق و گسست بدن و فکر منتهی میشود.
ممکن است محتوای هذیانها و اینکه چه چیزی گفته یا دیده میشود متناسب با فرهنگ، محیط یا تجربه فرد تغییر کند اما قطعیت و یقین مطلق بیمار نسبت به صحت تجربهاش ثابت میماند.
علاوه بر اینها، «اشاره» هم ویژگی دیگری است که در روانپریشیها وجود دارد: مکانیزمی که فروید توصیف کرده و به طرد رادیکال (foreclosure) یک بخشی از «خود»[2] برمیگردد و هنگام بازگشت به شکل پیامهای حسی یا نشانههای شخصی تجربه میشود. منظور حالتی است که فرد در رویدادها، گفتارها یا حرکات دیگران، پیام یا معنایی پنهان و مخصوص به خود میبیند. این تجربه همیشه به فرد مربوط میشود، حتی اگر اتفاق کاملا بیربط باشد.
طرد، انکار و پسزدن بنیادینی است که نه فقط یک فکر یا خاطره، بلکه بخشی از ساختار روانی فرد را حذف میکند. این طرد آنقدر عمیق است که آن بخش از خود واقعا از تجربه روانی کنار گذاشته میشود. اما آنچه طرد شده، بعدا بازمیگردد، نه به شکل آگاهانه یا منطقی، بلکه بهصورت پیامهای حسی، نشانهها، یا اتفاقات بیرونی که فرد آنها را به شکلی معنادار و خطاب به خود درک میکند.
اهمیت تشخیص به موقع روانپریشی
تشخیص به موقع روانپریشی میتواند نقشی پیشگیرانه در روند زندگی فرد ایفا کند. اگر روانکاو بتواند بهموقع نشانههای آغاز یک بحران روانپریشی را شناسایی کند، میتواند از شدت گرفتن یا تبدیل یک پری سایکوز به سایکوز کامل جلوگیری کند. بنابراین، تشخیص در روانکاوی کاربرد کاملا درمانی دارد و نه صرفا تئوریک.
برعکس آنچه غالبا بین عموم تصور میشود، دیوانگی بهطور ذاتی اخلاق را فاسد و خشونتبار نمیکند. حتی گاهی برعکس، ویژگی شاخص بعضی بیماران افراط در سختگیری اخلاقی است. در میان بیماران روانپریش، طیف متنوعی از شخصیتها وجود دارد، نه فقط افراد خطرناک یا بیاخلاق و بیملاحظه.
بیماران روانپریش هم تصمیم میگیرند. اما گاهی این تصمیمگیری تحت تأثیر «اشارات دستوری» یعنی نوعی پیام یا دستور ادراکشده که از بیرون یا از ذهن به فرد میرسد، مختل میشود. وقتی چنین اتفاقی میافتد، حوزه مسئولیت شخصی یا همان سوژگی، مفقود یا نابود میشود.
همانطور که فروید در مطالعه مورد شربر شرح داد، هذیانها فقط علائم بیمعنای بیماری نیستند بلکه در واقع تلاش ذهن بیمار برای مقابله با یک وضعیت درونی متلاطم یا آسیبدیدهاند. به عبارت دیگر هذیانها را میتوان بهمثابه یک مکانیسم دفاعی دید یعنی راهی که ذهن فرد برای بازگرداندن نوعی تعادل روانی به کار میگیرد. این باورهای غلط تلاش میکنند که به شکلی حتی اگر نادرست، نوعی نظم و معنا به تجربه درونی که از هم پاشیده بدهند.
بحران روانپریشی زمانی رخ میدهد که سوژه با موقعیتی روبهرو شود که مستلزم حضور دالی است که در ساختارش طرد شده است. وقتی این دال غایب است، بازگشتش از مسیر «امر واقع» به شکل توهم، هذیان یا فروپاشی روانی رخ میدهد. بنابراین تشخیص به پرهیز از فراخواندن دالِ طرد شده کمک میکند.
برخلاف تحلیل نوروز که تلاش میکند دفاعها را بشکند، در سایکوز، همین دفاعها (مثل یک نظام هذیانی) اغلب تنها چیزی هستند که سوژه را پایدار نگه میدارند و اغلب لازم است دفاعهای موجود حفظ و حتی تقویت شود و تثبیتهای شخصی یا نظامهای جایگزین ساخته شود.
[1] دانیل پل شربر یک قاضی عالیرتبه آلمانی و یکی از مهمترین مطالعات موردی فروید در بحث روانپریشی پارانویا است. شربر در دورههای بیماری، دچار هذیانهای نظاممند و بسیار پیچیدهای شد، از جمله باور داشت که خدا میخواهد او را به زن تبدیل کند تا نژاد بشر را نجات دهد. او جهان را صحنه ارتباطات مخفی نیروهای الهی و شیاطین میدید. کتاب (خاطرات بیماری عصبی من، 1903) منبع اصلی فروید برای تحلیل مکانیزمهای روانپریشی بود. فروید نتیجه گرفت که هذیان شربر نوعی تلاش روان او برای بازسازی تعادل پس از فروپاشی ساختار روانی بوده است.
[2] ساختار روانی سوژه در سطح نمادین
شبکه های اجتماعی دکتر نادیا صبوری : کانال تلگرام سوژه ناخودآگاه – صفحه اینستاگرام سوژه ناخودآگاه