نویسنده: دکتر نادیا صبوری
در سنت فلسفه غربی، معمولا از «تالس» (Thales)، به عنوان اولین فیلسوف، پدر فلسفه غرب و یکی از «هفت حکیم یونان» یاد میکنند که حدود ۶ قرن قبل از میلاد مسیح در شهر مِلِتوس یونان میزیسته.
تالس اولین کسی بود که بهجای تکیه بر اسطورهها (مثل زئوس و آپولون)، سعی کرد جهان را از طریق دلیل و استدلال توضیح دهد.
«همهچیز از آب ساخته شده»، نظریه معروف اوست. او بر این باور بود که «آب» ماده اصلی و بنیادی همه چیز در جهان است: زمین روی آب شناور است، همه چیز از آب پدید میآید، زندگی به آب وابسته است و….
اگرچه چنین باوری امروزه سادهانگارانه به نظر میرسد ولی نکته مهم این است که تالس برای اولین مرتبهها به جای استفاده از اسطورهها، در پی علت طبیعی برای پدیدهها بود.
پس از او در عصر پیشاسقراطی، فلاسفه دیگری نیز بودند که در تغییر عصر اسطوره و جادو به عصر پدیدارشناسی علمی، نقشآفرین بودند، از جمله:
آناکسیماندر – ماده اصلی نه آب، بلکه «آپایرون» (بینهایت/نامعین) است.
آناکسیمنس – نه آب، نه آپایرون، بلکه «هوا» عنصر اصلی است.
هراکلیتوس – همهچیز در حال تغییر است و عنصر اصلی «آتش» میباشد.
پارمنیدس – تغییر توهم است و واقعیت یکی است و ثابت.
دموکریتوس – نظریه اتمها را مطرح کرد: واقعیت از ذرات ریز و تجزیهناپذیر تشکیل شده است.
فلسفه فیلسوفان غربی درواقع پاسخی بود به این سوالات که برای بشر اهمیت زیادی پیدا کرده بودند:
«جهان از چه ساخته شده؟»، «چرا چیزها تغییر میکنند یا نمیکنند؟»
«حقیقت چیست و چگونه باید فکر کنیم تا حقیقت را درک کنیم؟»
تا قبل از عصر فلسفه و علمگرایی، مردم جهان را نه با عقل و استدلال، بلکه با اسطوره (Myth) توضیح میدادند و درک میکردند.
این اسطورهها ترکیبی بودند از داستان، تخیل، اخلاق، دین، ترس و تلاش برای فهم چیزهایی که مخوف و مبهم بودند مثل مرگ، رعد و برق، زلزله یا آفرینش.
در یونان باستان، خدایان و نیمه خدایان جهان را اداره میکردند. در مهمترین منابع در دسترس مثل اشعار هومر (ایلیاد و اودیسه) یا اشعار هزیود (تئوگونیا به معنای زایش خدایان) میتوان آن زمانه را تا حدی درک کرد.
در تئوگونیا آفرینش جهان اینگونه ترسیم شده است: در آغاز، فقط خائوس (آشوب) بود، بعد گایا (زمین)، تارتاروس (جهان زیرین) و اروس (عشق) پدیدار شدند. گایا، اورانوس (آسمان) را زایید. از رابطه گایا و اورانوس، نسل خدایان (تیتانها) به وجود آمد.
سپس زئوس (شاه خدایان) از تیتانها زاده شد و با جنگ و قدرت، سلطه را به دست گرفت.
سرانجام این پرومتئوس بود که انسان را از گل ساخت و به او آتش داد اما زئوس او را به خاطر این نافرمانی، مجازات نمود. پرومتئوس هم یک تیتان و از نسل خدایان قدیمتر از زئوس است. نامش به معنای «پیشبین» یا «آن که آینده را میبیند» است.
او با اینکه از نسل تیتانها است، نژادی نیمهخدایی و کهنتر از زئوس دارد و برخلاف دیگر تیتانها، خردمند و دلسوز انسانهاست. در جنگ میان زئوس و تیتانها طرف زئوس را گرفت اما بعدا به خاطر عشقش به انسان، با زئوس دچار دشمنی شد.
پدر پرومتئوس، ایاپتوس، مادرش کلیمِنه یا آسیا (الهه دریا یا زمین) و برادرانش، اطلس (که آسمان را به دوش میکشد)، اپیمتئوس (بیفکر و عملمحور) و منویتیوس (نماد غرور) است، ولی او برخلاف دیگر تیتانها، خردمند و دلسوز انسانهاست.
طبق برخی روایتها مانند نوشتههای افلاطون و هزیود، پرومتئوس و برادرش اپیمتئوس مأمور خلق موجودات میشوند. اپیمتئوس، حیوانات را خلق کرد و همه تواناییها (چنگ، پر، دندان و…) را به آنها داد اما وقتی نوبت خلق انسان شد، دیگر چیزی باقی نمانده بود! پس پرومتئوس تصمیم گرفت انسان را راست قامت بیافریند و درعوض به او آتش بدهد.
اما زئوس نمیخواست انسانها آتش داشته باشند، چون معتقد بود باعث میشود مغرور و مستقل شوند.
سرانجام پرومتئوس آتش را از آسمان دزدید و به انسان داد. به عبارتی او «دانش»، «تمدن»، «هنر فلزکاری» و «فرهنگ» را به بشر بخشید.
زئوس خشمگین شد و دستور داد که پرومتئوس را به صخرهای در قفقاز زنجیر کنند تا هر روز عقابی جگر او را بخورد. شب، جگرش دوباره رشد کند و این چرخه دردناک برای قرنها ادامه یافت اما پرومتئوس سکوت کرد و تسلیم نشد تا اینکه بعدها هراکلس (هرکول) آمد و او را آزاد کرد.
اینگونه بود که پرومتئوس به نماد یاغی مقدس یا روشنفکر انقلابی در برابر قدرت، قهرمان خِرَد در برابر جهل و پدر تمدن و دانش و عاشق انسان و انسانیت تبدیل شد.
مری شلی نیز رمان فرانکنشتاین را با عنوان فرعی «فرانکنشتاین؛ یا پرومتئوس مدرن» به نگارش درآورد.
خدایان سپس زنی به نام پاندورا را آفریدند و به او جعبهای دادند که وقتی در جعبه را باز کرد، همه شرارتها و بیماریها وارد جهان شدند و فقط «امید» ته جعبه باقی ماند.
خدایان المپنشین که امور جهان را به دست گرفتند بسیار بودند از جمله زئوس (خدای آسمان و پادشاه)، هرا (ملکه خدایان)، پوزیدون (دریا)، هادس (جهان مردگان)، آتنا (خرد و جنگ)، آفرودیت (عشق)، آپولون (خورشید و موسیقی) و خیلیهای دیگر …
اسطورهها درواقع اولین «جهانبینی» بشر بودند و با اینکه خیالی و نمادین بودند اما به انسانها معنا، هویت، و نظم میدادند و فلسفه از وقتی آغاز شد که فلاسفهای مثل تالس تصمیم گرفتند به جای رجوع به نمادها و تصاویر و خیال، برای پدیدهها شواهدی منطقی و عینی پیدا کنند.
روانکاوی و اسطورهها
با اینکه روانکاوی با اسطورهشناسی متفاوت است اما اسطورهها جایگاهی کلیدی در روانکاوی به ویژه نزد لکان دارند. برای لکان، اسطوره فقط داستان یا افسانه نیست بلکه بیانی از ساختار ناخودآگاه انسان است.
لکان که از ساختارگرایی (بهویژه زبانشناسی سوسور) تاثیر گرفته بود باور داشت که اسطورهها هم مانند ناخودآگاه ساختار دارند: «آنها سیستمهایی از نشانهها، تضادها و مفاهیم تکرارشوندهاند، نه صرفا داستانهای تصادفی.» بنابراین اسطوره برای لکان مثل رویا برای فروید است: راهی برای رمزگشایی از ناخودآگاه.
اسطوره ابزار زبان است برای گفتن امر ناپذیرفتنی و مکان بروز کشمکشهای روانی و تنشهای بنیادین ذهن انساناند:
رابطه پدر-فرزند (ادیپ، کرونوس، پرومتئوس)
قانون و میل (آنتیگونه، پرومته)
مرگ و میل به جاودانگی (اورفئوس، نارسیس)
لکان این اسطورهها را بهعنوان تجلیهایی از مفاهیم روانکاوی میدید: میل، قانون، رانه، سوژه، ابژه، امر واقع و غیره.
لکان با استفاده از اسطوره، سوژه انسانی را تنها یک داده زیستی نمیداند بلکه موجودی میبیند که در دل زبان، قانون، تاریخ و داستان شکل میگیرد. اسطورهها به او اجازه میدهند سوژه را از منظر فرهنگی–نمادین بررسی کند.
خانواده و ارزش اسطوره
آیا خانواده نهادی تثبیتشده است یا صحنهای در رویایی جمعی؟ آیا ما حقیقتا در خانواده زندگی میکنیم یا در تصویرهای ذهنیمان از آن؟ آیا «پدر» کسی است که ما را به دنیا آورده یا کسی است که ناماش بر قوانین درون ما حک شده است؟
لکان با رد نگاههای زیستگرایانه و حتی جامعهگرایانه (خانواده به مثابه ابزار انتقال ارزشها)، نشان میدهد که خانواده انسانی نهتنها یک نهاد اجتماعی، بلکه ساختاری نمادین، روانی و فرهنگی است. این ساختار، ریشه در روابط ذهنی، زبان و ناخودآگاه دارد نه در غرایز طبیعی یا فقط قراردادهای اجتماعی.
خانواده در نگاه نخست بهصورت گروهی طبیعی از افراد و صرفا به عنوان یک پدیده طبیعی به نظر میرسد: پدر، مادر، فرزندان؛ همه از راه تولید مثل و وظیفه بزرگ کردن فرزندان با هم ارتباط پیدا میکنند اما لکان هشدار میدهد که این ظاهر فریبنده است. این نمود اولیه بر پایه «همگرایی میان علل ناهمگون» قرار دارد؛ یعنی چیزی به ظاهر ساده اما در واقع ترکیبی از نیروهای فرهنگی، روانی، تاریخی، حقوقی و حتی ناخودآگاه است.
لکان این ایده را رد میکند که میگوید خانواده پدیدهای طبیعی است که ساختارهای فرهنگی فقط به آن اضافه شدهاند بدون اینکه ماهیت آن را تغییر دهند. زیرا معتقد است که خانواده انسانی در ذات خود «فرهنگی» است یعنی نهتنها فرهنگ روی آن تأثیر گذاشته بلکه فرهنگ اصل و بنیان خانواده انسانی را شکل داده است.
لکان حتی ایده خانواده بهمثابه «ابزار اجتماعی» برای انتقال قوانین، هنجارها و ارزشها را نیز رد میکند و تأکید میکند که این دیدگاه نیز جنبه روانشناختی و ناخودآگاه خانواده را نادیده میگیرد.
در حیوانات، مراقبت از فرزندان تابع غرایز پیچیدهای است. در گذشته، برخی نظریهپردازان سعی میکردند ساختار اجتماعی انسانی را از همین الگوهای جانوری استنتاج کنند. اما تحقیقات جدیدتر نشان میدهند که پدیدههای اجتماعی انسانی کاملا متفاوت از الگوهای جانوریاند و باید به نوعی «جذب متقابل» (interattraction) اولیه نسبت داده شوند که با غریزه تفاوت دارد.
«کافی است تأملی کنیم بر اینکه مفهوم پدر بودن، چه اندازه مدیون پیشفرضهای معنویای است…». لکان با گفتن این جمله نشان میدهد که مفاهیمی مثل «پدر بودن» نه از طبیعت، بلکه از پیشفرضها، اسطورهها، حقوق و زبان تعیین میشود و حتی در مواردی مثل فرزندخواندگی، فرهنگ جای طبیعت را میگیرد.
از این رو لکان هشدار میدهد که اگر بخواهیم خانواده را تنها بهعنوان یک پدیده زیستی یا ابزار اجتماعی ساده ببینیم، نهتنها درکمان ناقص خواهد بود بلکه دچار کژفهمی میشویم.
از منظر روانکاوی، خانواده صرفا مأمنی برای رشد کودک نیست؛ بلکه جایی است که سلطه اعمال میشود، میل فروخورده میگردد و قانون (چه گفته و چه ناگفته) برقرار است.
پدر، نهفقط چهرهای مهربان یا سختگیر، بلکه نماینده «نام پدر» است؛ دالی که نظم نمادین را بنیان میگذارد. مادر، نهفقط منبع غذا و مراقبت، بلکه محل تابش میل، انکار و گاه خواست ناتمام است. و کودک؟ او تماشاگر این صحنه است و همزمان بازیگر گمشده آن.
خانواده: جولانگاه ناخودآگاه
روانشناسی و جامعهشناسی عینی تنها بخشی از ماجرا را نشان میدهد. ساختار سلسلهمراتبی، اقتدار والد، قواعد ارث و ازدواج… همه درستاند. اما زیر این سطح، شبکهای از رویاها، فانتزیها، بازنماییهای فرهنگی، و سازوکارهای نمادین تنیده شده که تنها با ابزار روانکاوی قابل کشفاند.
خانواده، در واقع مکانی است که سوژه در آن متولد میشود، نه از رحم مادر بلکه از تلاقی زبان و قانون. این تولدی است ثانوی اما اساسیتر. در روانکاوی، خانواده رمز است، ساختار است و شاید حتی هزارتویی برای گمگشتگی خود ما.