نویسنده: ژک آلن میلر
مترجم: آرزو عبدی
عشق در روانکاوی انتقال نامیده می شود.
خود مفهوم عشق، آنچه در روانکاوی آن را چالش برانگیز میکند، تحت تأثیر مفهوم و مسئله انتقال است و این کار را به گونهای انجام میدهد که به نظر میرسد عشق چیزی نیست جز یک جابهجایی، یک اشتباه. من کسی را دوست دارم زیرا شخص دیگری را دوست دارم. به همین دلیل است که عشق در روانکاوی با نوعی بیاصالتی خاص مُهر میخورد (همراه است). حتی میتواند اینطور به نظر برسد که روانکاوی عشق را ناارزنده میکند، که باعث تخریب زندگی عاشقانه میشود. عاشق بودن گم کردن خود (ازدست دادن خود) در یک هزارتو است. عشق هزارتو است. در مسیرهای عشق، انسان نه راهش را پیدا میکند و نه خودش را.
با این وجود ، روانکاوی مسیر عشق را طی میکند. هیچ آنالیزی بدون انتقال وجود ندارد. به توصیه های تکنیکی ارائه شده توسط تحلیلگران پسافرویدی توجه کنید: تحلیلگر تا زمان ایجاد انتقال از تفسیر خودداری میکند.
خودِ عملِ تحلیلگر، ویژگی خودکار (غیرارادی بودن) عشق را مشروعیت میبخشد و از آن بهره میگیرد. عشقِ انتقالی معمولا در موقعیت روانکاوانه پدیدار میشود. عنصر تازهای که روانکاوی به مسئلهی عشق میافزاید، دقیقاً همین مفهوم خصلت خودکار عشق است. برای اینکه دوست داشته شوی، کافی است تحلیلگر باشی.
در عشق یک عنصر احتمالی وجود دارد. عشق به برخوردهای تصادفی بستگی دارد. به زبان ارسطو، در عشق یک tyche، یک برخورد تصادفی وجود دارد. اما روانکاوی یک عنصر لازم را در عشق مشروعیت می بخشد که برعکس شانس است: عشق خودکار. اکتشافات بزرگ روانکاوی در رابطه با عشق از این دستهاند. تحلیل به سوژه اجازه میدهد آنچه باعث شده عاشق شود یا به آن میل ورزد را قاببندی کند. فروید آن را «شرط عشق» نامید. (Liebes Bedingung)
مطالعات فروید دربارهی روانشناسی عشق بر تعیینمندی خاصی متمرکز است که تقریباً شبیه یک فرمول ریاضی است: «شرط عشق» در برخی سوژهها. برای مثال، ممکن است یک مرد تنها بتواند به همسر فردی دیگر میل پیدا کند. این الزام میتواند شکلهای متفاوتی داشته باشد: مانند اینکه فقط بتواند به زنی که در ازدواجی وفادارانه است میل پیدا کند، یا برعکس، فقط به زنی بیوفا با گرایش به ایجاد رابطه با تمام مردان. از همینجاست که آثار حسادت پدید میآید، که سوژه از آن رنج میبرد، اما تحلیل نشان میدهد که بخشی از همان جذابیت زن است؛ جذابیتی که وضعیت ناخودآگاه او تعیین کرده است.
Liebe اصطلاحی است که هم عشق و هم میل را دربرمیگیرد، هرچند گاهی شرایط عشق و شرایط میل از هم جدا میشوند. از همین رو، فروید نوعی مرد را مشخص میکند که آنجا که میل دارد، نمیتواند عشق بورزد و آنجا که عشق میورزد، نمیتواند میل بورزد. در ذیل همین مقولهی شرایط عشق، جایی برای تحلیل «عشق در نگاه اول» وجود دارد؛ یعنی لحظهای که سوژه با شرط عشق خویش مواجه میشود، گویی ناگهان تصادف با ضرورت پیوند خورده است. اگر ورتر دیوانهوار عاشق شارلوت شد، از آنرو بود که او را در لحظهای دید که مشغول غذا دادن به گروهی از کودکان بود و نقش مادرِ خوراکدهنده را بر عهده داشت. در اینجا یک برخورد تصادفی شرایط ضروری برای عاشقشدن سوژه را محقق میسازد.
قیاس منطقی عشق
من یک فرمول کلی برای «عشق خودکار» به شما پیشنهاد خواهم داد، در قالب یک قیاس منطقی که همان قیاس عشق در روانکاوی خواهد بود.
ما از این فرضیهی فرویدی آغاز میکنیم که برای یک سوژه، یک ابژهی بنیادینِ دوستداشتنی وجود دارد؛ که عشق همان انتقالtransference) ) است؛ و اینکه هر ابژهی بعدیِ عشق، جابهجاییای از ابژهی بنیادین است. ما «a» را بهعنوان ابژهی بنیادینِ دوستداشتنی مینویسیم. کیفیتِ دوستداشتنیبودن آن با محمول[1] «A» مشخص میشود. Aa یعنی اینکه ابژه «a» دارای ویژگی دوستداشتنی بودن است. اگر سوژه با ابژه «x» مواجه شود که شبیه به «a» باشد یعنی (x = a)، آنگاه ابژه «x» بهمنزله ابژه دوست داشتنی در نظر گرفته میشود: «Ax»
توضیح روانکاوانه به چه چیزی معطوف است؟ بر شباهت میان ابژه a و هر ابژه x، یا بر خصلتهای معنادار این شباهت. این توضیح به این تصور ساده محدود نمیشود که یک مرد ممکن است عاشق زنی شود که چهرهاش شبیه مادر اوست. اما یک سطح نخست از بسط، بر خصلتهای خیالیِ شباهت تأکید میکند. این خصیصههای محسوس میتوانند از یک شباهت کلی تا شباهتی بسیار جزئی امتداد یابند؛ از ویژگیهای عینی تا ویژگیهایی که تنها برای خودِ سوژه قابل رؤیتاند.
فروید کشف کرد که a یا خودِ ایگو است، یا به مجموعهای تعلق دارد که میتوان آن را خانواده نامید: پدر، مادر، برادران، خواهران، و گسترشیافته تا نیاکان، خویشاوندان جانبی (اقوام درجه دو) و تمام کسانی که در دایره خانواده وارد میشوند. بخش عظیمی از تفسیر تحلیلی در باب واقعیتهای عشق در این است که هویتهای گوناگون a را آشکار کند. چنین تفسیری نشان میدهد، برای مثال، سوژهای که به ابژهی x عشق میورزد، مشروط به اینکه x به او شباهت داشته باشد: انتخاب ابژهی نارسیسیستیک. یا اینکه سوژه عاشق ابژهی x میشود که با او همان رابطهای را دارد که مادر یا پدر یا عضوی از خانواده با او داشتهاند. در نظریهی انتخاب ابژهی همجنسگرایانهی مردانه، برای مثال، هم شباهت ابژه با تصویر خودِ سوژه اعتبار مییابد و هم این واقعیت که ابژه با سوژه همان نسبتی را دارد که سوژه با مادرش داشته است.
در متون روانکاوی فرمولهای متفاوتی به کار میروند. این فرمولها عمل روزانهی رمزگشایی از تصاویر زیربنایی، مفصلبندیهای نمادین، و روابط منطقیای را شکل میدهند که عشقِ سوژه را تحت سلطه دارند. این امر پیامدهای متعددی دارد که خودِ تعریف عشق را متأثر میسازد.
نخست آنکه، عشق متونومیک است. میان ابژهی بنیادی و ابژهی x پیوندی وجود دارد، به این صورت که ابژهی x برخی ویژگیها را از ابژهی بنیادی وام میگیرد.
ثانیاً، عشق یک تکرار است؛ از این رو دورهی نهفتگی نقش اساسی دارد، یک برش است که عشق نخستین را از عشق تکرارشده جدا میکند.
ثالثاً، عشق بازتاب یک اینرسی روانی است: در شکلهای نو، در «غافلگیری عشق»، چنانکه ماریو گفته، عشق گواهی میدهد که سوژه در انتخابی که همواره یکسان است گیر کرده است و یک ثبات در نحوهی ساختن و معنا دادن به ابژهای که روی آن سرمایهگذاری کرده را، نشان میدهد.
تا این نقطه، هیچ مانعی وجود ندارد که ابعاد عشق را به فرمول خیالی a – a’ نسبت دهیم که خلاصهای از مرحلهی آینهای لکانی است. میان دو مؤلفه، تقارن، برابری و متونومی برقرار است.
ناقرینگی
یکی از مباحث نظریهی عشق، نابرابری را در واقعیتهای عشق تأیید میکند.
برای نزدیک شدن به این پرسش بهصورت کوتاه، بیایید بین «عاشق بودن» و «محبوب بودن» تمایز قائل شویم. بیایید بررسی کنیم «من عاشقم» به چه معناست، یعنی رابطه xRy، رابطهای نابرابر که ترجمهای است از «x عاشق y است». نخستین معنایی که میتوان برای «من عاشقم» قائل شد، «کمبود/فقدان دارم» است. من محبوب را با علامت (+) و عاشق را با علامت (-) مشخص میکنم. در واقع، این موضوع، اختگی را به نظریهی عشق وارد میکند.
نظریه روانکاوانه عشق از یک سو درباره عملکرد خودکار عشق است و از سوی دیگر، اختگی را در عشق دخیل میداند. اختگی در سمت عاشق است و متناظر با آن، فالوس در سمت محبوب قرار دارد.
بیایید عاشق را با A و دلالت فالوس را با -φ بنویسیم. کسی که عاشق است، اخته شده است. به همین دلیل، خرد بومی (native wisdom) عشق را برای زنان محفوظ میداند.
یک رابطهای که در آن هیچ یک از طرفین فقدانی نداشته باشند، اصلاً غیرقابل تصور نیست. این رابطه در همجنسگرایی مردانه تحقق مییابد. همجنسگرایی در مورد زنان به شکل کاملاً متفاوتی نسبت به مردان شکل میگیرد. در مورد زنان، در ساحت عشق شکل میگیرد؛ در مورد مردان، در ساحت میل و کاملاً جدا از عشق.
چرا در اینجا باید عشق و میل را که در Liebe با هم اشتباه میشوند، از هم تفکیک کنیم؟ زیرا پارادوکس زیر وجود دارد: عاشق بودن دیگری، دیگری را به عنوان فالوس میسازد، اما خواستن اینکه دیگری عاشق ما باشد، یعنی خواستن اینکه محبوب خودش عاشق باشد، دیگری را اخته میکند.
لاکان زندگی عاشقانه زنان را به این صورت تحلیل کرد: او مردی را به عنوان فالوس میسازد در حالی که به صورت پنهانی او را اخته میکند. او معتقد بود میتوان نشان داد که در مورد مردان، این دو عملکرد جدا هستند یا تمایل به جدایی دارند: از یک سو، زنی که عاشقش هستند، و از سوی دیگر، زنی که به او میل میورند که اثر دلالت فالوسی ایجاد میکند.
فروید یک عنصر مکمل ارائه کرد وقتی که در کتاب خود روانشناسی تودهای و تحلیل ایگو، حالت خالص عشق را توصیف کرد و تاکید را بر تسلیم سوژهای که عاشق است نسبت به کسی که مورد عشق اوست، گذاشت. نقطه مثبت (+) فالوس نیست، بلکه آن چیزی است که او «ایگو ایدئال» مینامد و در شکلهای S1، دال مرکزی لکان نیز باز مییابد.
در رابطهی عاشق با محبوب، پرسش اساسی این است که فقدان در محبوب بروز کند. این همان فرمول هیستری است. چه چیزی این عمل را پشتیبانی میکند؟ بسیار ساده است: خواست عشق. تقاضای عشق، تا جایی که تقاضای آن است که محبوب ما را دوست بدارد، به این معنا که دیگری فقدان خود را آشکار کند.
دخیل کردن اختگی در نظریهی عشق منجر به ساختارهای نابرابر متنوعی میشود، مانند تمایز فرویدی بین عشق نارسیسیستی و عشق آناکلیتیک. عشق نارسیسیستی دربارهی عشق به خود است، در حالی که عشق آناکلیتیک دربارهی عشق به دیگری است. اگر عشق نارسیسیستی در محور خیالی قرار گیرد، عشق آناکلیتیک در محور نمادین قرار میگیرد، جایی که مسئله اختگی به جریان درمیآید.
به این ترتیب، تفاوت میان عشق و رانه روشن میشود. چرا فروید اصطلاح «رانه» را ابداع کرد؟ چون نزد سوژه نوعی تقاضا وجود دارد که هیچ ربطی به تقاضای عشق ندارد؛ تقاضایی بیزبان ولی به همان اندازه مصر، تقاضایی که نه معطوف به «دیگری» است، نه معطوف به فقدان در دیگری، بلکه برعکس، «حضور» را بهمنزله شرط مطلق میطلبد.
نمونهاش را در انحراف فتیشیسم میبینیم. مسئله این نیست که زن با یک کفش پاشنهبلند دچار فقدان است یا به فقدان تن میدهد؛ دلیلی نیست چنین بیندیشیم که این شیء برای او فقدانی ایجاد میکند. حضورِ آن شئ تقاضای سوژه است تا به ژوئیسانس برسد. این سوژه به بیمیلی ابژهاش هیچ اعتنایی ندارد.
آنچه هزارتو را میسازد، درگیرشدن سه سطح است. ابژه باید دلالت بر فالوس داشته باشد، از آنرو که عشق، میل است. همچنین باید ارزش A را داشته باشد، از آنرو که عشق، تقاضای دوستداشتهشدن است؛ و همچنین باید ارزش a را داشته باشد، از آنرو که عشق، خواستِ ژوییسانس است. ابژه باید همزمان در میل، در تقاضا، و در رانه جای گیرد. هزارتوهای زندگی عاشقانه، اموریاند دربارهی گره خوردن این سه سطح: گاه متحد، گاه جدا؛ جایی پایدار، جایی دیگر گذرا؛ گاهی خالص، گاه آمیخته. اینگونه است که تنوع بیپایانی که در زندگی عاشقانه با آن مواجه میشویم پدید میآید.
ترجمه Marie-Laure Davenport
منتشرشده در نشریه La Lettre Mensuelle، شماره 109
[1] توضیح هوش مصنوعی: در منطق و زبان ریاضی، predicate (محمول) یعنی همان «ویژگی یا گزارهای که به یک متغیر نسبت داده میشود». مثلا A(x) یعنی «x دارای ویژگی A است».
شبکه های اجتماعی دکتر نادیا صبوری : کانال تلگرام سوژه ناخودآگاه – صفحه اینستاگرام سوژه ناخودآگاه






