نویسنده: دکتر نادیا صبوری
عشق در نگاه نخست، تجربهای شخصی، خودانگیخته و وابسته به انتخابهای آگاهانه بهنظر میآید اما روانکاوی نشان میدهد آنچه ما عشق مینامیم اغلب تداوم پنهان تجربههای کودکی است که در لایههای ناخودآگاه روان رسوب کردهاند. فروید در مقاله «گونهای خاص از انتخاب ابژه در مردان (مشارکتهایی در روانشناسی عشق)، (1910) کوشید نشان دهد چگونه میل، حسادت، شیفتگی و حتی نیاز به نجاتدادن دیگری، در واقع بازآفرینی همان صحنههای اولیهاند که کودک در آنها با پدر، مادر و جایگاه خود در مثلث ادیپی مواجه شده است. او مطالعه خود را با این یادآوری آغاز میکند که پیش از روانکاوی، این نویسندگان و هنرمندان بودند که تجربه عشق و شرایط عاشق شدن را برای ما به تصویر میکشیدند. دلیل این برتری نیز آن است که نویسنده خلاق از یک سو حساسیتی عمیق دارد که به او امکان میدهد امیال ناپیدا و ناآگاهانه را تشخیص دهد و از سوی دیگر شجاعتی دارد که اجازه میدهد ناخودآگاه خود را بیپرده و بدون سانسور بیان کند.
با وجود این امتیاز، هنرمند ناگزیر است اثرش را لذتبخش و زیباشناسانه بسازد و بنابراین نمیتواند واقعیت روانی را همانگونه که هست ارائه دهد. او بخشی از واقعیت را حذف یا تعدیل میکند و جاهای خالی را با مصالح روایی پر میکند تا روایت هنریاش تأثیرگذار شود؛ همان چیزی که «اختیار شاعرانه» نامیده میشود. به همین دلیل، هنر معمولا نمیتواند روند پیدایش احساسات را نشان بدهد بلکه صرفا شکل تکاملیافته آنها را نشان میدهد. فروید تأکید میکند که علم نیز باید به عشق بپردازد، اما برخلاف هنر ملزم به تولید لذت نیست و باید واقعیت را بدون آرایش بیان کند. از این نظر، علم نوعی چشمپوشی از «اصل لذت» محسوب میشود.
روانکاوی، بهویژه از خلال درمان نوروتیکها، موقعیتهای فراوانی فراهم میکند که از طریق آن میتوان تجربه عاشقانه را از نزدیک مشاهده کرد. نوروتیک عشق را به شکلی اغراق شده یا غیرعادی تجربه میکند و همین افراط، به تشخیص الگوهای ناخودآگاه کمک میکند.
اما فروید تأکید دارد که این ویژگیها فقط در بیماران نیست و در افراد سالم هم دیده میشود؛ تفاوت در شدت و تکرار آن ویژگیها است نه در ماهیت آنها. هرچه نمونههای مشاهده شده بیشتر باشد، الگوهای پایدارتر و دقیقتری آشکار میشود.
فروید در این مقاله به یکی از همین الگوهای ویژه انتخاب معشوق در مردان میپردازد؛ الگویی که در ابتدا عجیب به نظر میرسد اما تحلیل روانکاوانه آن را شفاف میکند. او برای این انتخاب ابژه در مردان چهار پیششرط در نظر میگیرد.
نخستین شرط این نوع عشق آن است که زن باید پیشاپیش به مرد دیگری تعلق داشته باشد: شوهر، نامزد یا مردی که ادعایی عاطفی نسبت به او دارد. زن آزاد و بیتعلق برای این مرد اغلب نامرئی است و هنگامی که همان زن وارد یک رابطه رسمی یا نیمه رسمی شود، ناگهان جذاب میشود. بنابراین آنچه او را برمیانگیزد، خود زن به عنوان یک ابژه عشقی نیست بلکه حضور یک رقیب است.
عشق پوششی برای یک نیروی ناخودآگاه است که حول رقابت و میل به غلبه بر دیگری شکل میگیرد. این ساختار یادآور الگوی ادیپی است که در آن پسر مادر را دوست داشتنی مییابد اما همواره او را در وضعیت تعلق به پدر تجربه میکند و همین «زن متعلق به دیگری» بهصورت الگویی ناخودآگاه برای میل تثبیت میشود.
در زندگی روزمره، جذابیت «ممنوع بودن» یا «متعلق بودن به دیگری» پدیدهای آشنا است اما در این مردان، چنین موقعیتی نه تنها جذابیت میآفریند بلکه «شرط اصلی عشق» است. به همین دلیل، رابطه امن و بدون رقیب نمیتواند میل را برانگیزد؛ رقابت سوخت هیجان عاشقانه است!
شرط دومی که فروید برای عشقورزی چنین مردانی مطرح میکند، پیچیدهتر است: مرد تنها زمانی جذب میشود که زن دارای «سابقه ارتباط جنسی»، «نقص» یا «بدنامی» باشد؛ از زنی شوهردار اما معاشرتی و بیثبات تا زنی که به وضوح در روابطش آزادتر است. مهم نیست واقعیت تا چه اندازه شدید باشد، کافی است امکان خیانت، روابط متعدد یا دلبستگیهای پرتلاطم وجود داشته باشد تا جذابیت او کامل شود.
فروید این حالت را با صراحت، «عشق به فاحشه» نامید البته فاحشه نه لزوما به معنای حرفهای آن، بلکه به معنای گرایش به زنانی که از نظر جنسی تهدیدکننده و کنترلناپذیر به نظر میرسند.
این شرط دوم با تجربه حسادت پیوندی ناگسستنی دارد. برای این دسته از مردان، حسادت پیامد عشق نیست بلکه نیروی زندهکننده عشق است. زن آرام، وفادار و محفوظ هیجانی تولید نمیکند. شگفت اینکه این حسادت معمولا به «مالک قانونی» (lawful possessor) زن معطوف نمیشود و شوهر یا نامزد زن در نظر مرد، خطری به حساب نمیآید.
حسادت تنها نسبت به مردان تازه وارد بیدار میشود، کسانی که ممکن است توجه زن را جلب کنند. بنابراین هدف حسادت، فرد معینی نیست بلکه خود «امکان تهدید» است که اهمیت دارد. برخی از این مردان حتی از صحنه سه نفره لذت میبرند و گویی عشق برایشان تنها در دل تنش، خطر و احتمال بیوفایی معنا دارد. نمونههای بالینی فروید نشان میدهد که مرد ممکن است با وجود خیانتهای آشکار زن، نه تنها از رابطه دست نکشد بلکه حتی شرایطی برای دوام آن فراهم کند بدون اینکه کوچکترین حسادتی به شوهر زن احساس کند زیرا چیزی که میل او را تغذیه میکند رقابت بالقوه و ناپایداری موقعیت است نه مالکیت واقعی.
ریشه این گرایش نیز به وضوح به تجربه ادیپی چنین مردانی بازمیگردد. در تخیل کودکانه، مادر همواره درگیر رابطهای با دیگری است و ویژگی دوگانه «در دسترس و در عین حال در اختیار دیگری بودن» در ناخودآگاه رسوب میکند.
همین تصویر بعدها در قالب گرایش به زنانی که در مرکز روابطی پیچیدهاند بازتولید میشود. به همین دلیل نمونههای ادبی و اسطورهای بیشماری وجود دارد که زن «خطرناک»، «بدنام» یا در معرض رقابت را جذاب میکند اما تاکید فروید بر این نکته است که در این نوع مردان، چنین وضعیتی نه یک موقعیت استثناء بلکه هسته میلشان است.
ویژگی بعدیای که فروید بر آن تأکید میکند ارزشگذاری وارونه این مردان است. در فرهنگ پدرسالارانه، پاکدامنی معیار اصلی ارزش زن تلقی میشود اما در مردانی که چنین ساختاری دارند، زنانی که سابقه بیثباتی عاطفی، جنسی و روابط متنوع دارند، بیشترین ارزش عاشقانه را پیدا میکنند.
زن در چشم او ارزشی بیش از حد معمول مییابد گویی یگانه، بیبدیل و تنها کسی است که میتوان او را دوست داشت. تمام نیروی روانی مرد روی این رابطه متمرکز میشود و زندگیاش حول محور این زن میچرخد و تمام روابط کاری، علایق، مسئولیتها و حتی داوری عقلانی به حاشیه رانده میشوند و تمام قوای روانی مرد به شکلی تمامعیار، پرشور و آمیخته با وسواس روی این زن متمرکز میشود. درواقع وفاداری ذهنی دائما تکرار میشود حتی اگر در عمل رعایت نشود.
با وجود شدت این دلبستگی، وفاداری مرد جنبهای عجیب پیدا میکند. او بارها در ذهن خود پیمان وفاداری میبندد اما این وفاداری در عمل بارها شکسته میشود. با این حال، هر بار دوباره همان سوگند را تکرار میکند؛ گویی نیرویی درونی او را مجبور میکند همین سناریو را بار دیگر تجربه کند.
این تکرار چنان مکانیکی و هم شکل است که فروید آن را نشانه «الگویی تثبیتشده» میداند؛ الگویی که نه از تجربه رابطههای واقعی بلکه از یک سرچشمه بسیار کهنتر یعنی رابطه اولیه با مادر نشأت میگیرد. به همین دلیل است که هیچ رابطهای احساس «کاملشدن» نمیدهد و مرد همواره ناچار است معشوقهای تازهای بیابد تا همان درام تکراری را دوباره زندگی کند.
فروید سرانجام به ویژگی دیگری اشاره میکند که تقریبا در همه مردان این گروه دیده میشود: نیاز شدید به «نجات دادن» زن محبوب!
چنین مردی عمیقا باور دارد زن محبوبش بدون او سقوط میکند یعنی از نظر اخلاقی، جنسی یا اجتماعی از هم میپاشد و به سطحی رقتبار میرسد. در تصور او، زن موجودی بیپناه، آسیبپذیر و در معرض خطر است و همین باعث میشود احساس کند باید او را «نجات» دهد و مهمتر از همه، راه نجاتدادن را در ترک نکردن او میبیند.
ماندن کنار زن برای چنین مردی، همان «عمل نجات» است و او خود را در مقام ناجی تجربه میکند. زن در این تصویر همواره چیزی از یک «کودک» یا فردی «گمگشته»، «فاسد شونده» یا «در معرض سقوط» را با خود به همراه دارد. گویی سرنوشتش بسته است به اینکه این مرد او را حفظ کند و مراقبش باشد. همین توهم نجات، رابطه را در نگاه مرد ضروری، معنادار و عمیق جلوه میدهد.
ممکن است در برخی موارد واقعا هم زن در موقعیت اجتماعی یا جنسی خطرناکی باشد و ارتباط داشتن با او ظاهرا حمایتگونه باشد اما فروید تأکید میکند که حتی وقتی هیچ مبنای واقعیای برای چنین تصوری وجود ندارد، این خیال نجات با همان قدرت و وضوح ظاهر میشود. ریشه این رفتار در واقعیت بیرونی نیست بلکه در ساختار ناخودآگاه مرد است و در فانتزی عمیقی که او نیاز دارد بارها و بارها آن را اجرا کند.
فروید برای روشنتر کردن موضوع، مثالی بالینی میآورد: یکی از بیمارانش مردی بود که با مهارت و هوشمندی زنان را اغوا میکرد اما به محض آغاز رابطه، تمام انرژی خود را صرف «اصلاحکردن»، «نجات دادن» و «هدایت» زن به سوی «راه راست» میکرد.
او حتی رسالههای اخلاقی و مذهبی برای زنان مینوشت تا آنان را در مسیر «فضیلت» نگه دارد. این رفتار شاید از بیرون مضحک و بیمارگونه به نظر برسد اما در ذهن خود او کاملا جدی و ضروری بود. او تصور میکرد اگر زن لحظهای تنها بماند یا آزادی پیدا کند، فورا منحرف میشود و در فساد غرق میگردد بنابراین خود را «نگهبان اخلاقی» او میدید.
این ویژگی «نجات دادن» از نظر روانکاوی معنای عمیقی دارد. در روان این مردان، زن همواره موجودی است که سایهای از «آلودگی»، «سقوط» یا «گناه» همراهش است و مرد در مقابل، خود را «اصلاح کننده» یا «تطهیرکننده» تجربه میکند. به این ترتیب، همان تقسیم بندی قدیمی «مدونا ـ فاحشه» فعال میشود: زن از یک سو آلوده و از سوی دیگر قابل نجات دادن و تقدیس است و مرد نقش پدر، معلم یا مصلح را بر عهده میگیرد.
نجات دادن در ظاهر عملی نوع دوستانه است اما فروید نشان میدهد که در اصل، شکل خاصی از ارضای نیاز به قدرت، اهمیت و کنترل است. زن «بدنام»، «آسیبپذیر» یا «فاسدشدنی» باید وجود داشته باشد تا مرد بتواند نقش «نجات دهنده» را بازی کند. اگر زن سالم، مستقل و اخلاقا قوی باشد، این مرد معمولا هیچ نیازی به او حس نمیکند چون کل صحنه فانتزی از بین میرود.
در لایههای عمیقتر، این فانتزی به پسربچهای باز میگردد که مادر را به نوعی «غمگین»، «آسیبدیده» یا «نیازمند نجات» تجربه کرده است یا دست کم چنین تصویری در ناخودآگاه او شکل گرفته است. در بزرگسالی، عشق برای او بازتولید همین صحنه است: زن آسیبپذیر و مردی که باید او را نجات دهد!
تناقض اصلی اینجا است که مرد خیال میکند زن بدون او سقوط میکند اما در واقع این خود مرد است که بدون این نقش نجات دهنده نمیتواند زندگی کند. او به زن «نجاتیافتنی» نیاز دارد همانقدر که تصور میکند زن به او نیازمند است. به این ترتیب، عشق برای او به صحنهای اخلاقی تبدیل میشود زیرا عاشق بودن یعنی اصلاح کردن، کنترل کردن، حفاظت کردن و بازداشتن زن از سقوط؛ فانتزیای قدرتمند که بیوقفه تکرار میشود.
اگر بخواهیم سرنخ کهن الگویی تصویر «زن نیازمند نجات» را در اسطورهها دنبال کنیم، یکی از روشنترین نمونهها اسطوره آندرومدا است. او زنی است که سرنوشتش از آغاز با خطر، قربانیشدن و نیاز به نجات گره خورده و این تصویر قرنها در ناخودآگاه فرهنگی بشر باقی مانده است. در روایت یونانی، آندرومدا بهدلیل گناه مادرش محکوم میشود در ساحل به صخره بسته شود تا اژدهایی عظیم او را ببلعد. زنی که خود گناه نکرده اما «آلوده» دانسته شده و باید قربانی شود.
پرسئوس، قهرمان اسطوره، در لحظهای که آندرومدا در اوج آسیبپذیری و درماندگی است ظاهر میشود و او را نجات میدهد؛ نجاتی که بلافاصله به عشق و ازدواج میانجامد. در این تصویر، جذابیت زن در قدرت یا استقلال او نیست بلکه در شکنندگی و «در خطر بودن» اوست و پرسئوس هم کسی است که هویت مردانه خود را از طریق همین نجات دادن تثبیت میکند.
این رابطه نمادین زن آسیبپذیر و مرد نجات دهنده، همان پویاییای است که فروید در سطح روانکاوانه توصیف میکند. اسطوره آندرومدا نمونهای کلاسیک از فانتزی بنیادیای است که بعدها در روابط پیچیده بزرگسالان به صورت ناخودآگاه تکرار میشود و عشق را بهجای رابطهای آرام و برابر، به صحنه نجات، کنترل و بازداشتن زن از «سقوط» تبدیل میکند.
فروید نشان میدهد که مجموعه ویژگیهایی که در ظاهر پراکنده، متناقض و نامربوطاند یعنی میل مرد به زن متأهل، گرایش به زن بدنام، حسادت شدید به رقیب فرضی و همزمان وفاداری وسواسگونه اما مدام شکسته شونده و میل بیمارگونه به نجات دادن زن، همگی از یک ریشه مشترک سرچشمه میگیرند. اگرچه این ویژگیها بسیار پیچیده به نظر میرسند اما روانکاوی نشان میدهد که همه آنها حاصل تثبیت عشق کودکی بر مادر است.
به باور فروید، حتی عشقهای عادی نیز از عشق کودک به مادر برمیآیند اما در افراد سالم این عشق کودکانه نسبتا سریع دگرگون میشود و تنها رگههایی از «نمونه مادرانه» در انتخابهای عشقی باقی میماند مانند زمانی که برخی جوانان زنانی که اندکی از خودشان بزرگترند را ترجیح میدهند. اما در مردانی که فروید به طور ویژه دربارهشان صحبت کرده، قطع شدن لیبیدو از مادر بسیار دیرتر و دشوارتر رخ داده و همین تأخیر باعث شده انتخاب ابژهشان در بزرگسالی هنوز نقش و نگار مادر را با خود حمل کند.
آنها زنانی را انتخاب میکنند که به نحوی یادآور مادرند. البته نه مادر ایدهآل شده پاک و مقدس، بلکه مادری که در تجربهای پیچیده، حسرتآلود و اغلب مبهم کودک حضور داشته است: زنی که «متعلق به دیگری» و دستنیافتنی است و در عین حال کانون عاطفه، میل و تضاد است.
فروید تشبیه روشنگری میآورد و میگوید همانطور که جمجمه نوزاد پس از یک زایمان طولانی، شکل قالب تنگ لگن مادر را به خود میگیرد، شکلگیری عشق نیز تحت فشار تجربه اولیه مادرانه نقش میگیرد. یعنی معشوقهای بعدی رد همان فشاری را با خود حمل میکنند که ارتباط با مادر در نخستین تجربههای احساسی کودک بر روان او گذاشته است.
این تشبیه با دقت نشان میدهد که قالبگیری روانی ناخواسته و ناآگاهانه است و «شکل» نهایی عشق بزرگسال نتیجه همان مسیر دشوار و فشردهای است که کودک در رابطه اولیه با مادر طی کرده است.
کودک هرگز مادر را زنی آزاد و بیصاحب تجربه نمیکند. مادر همیشه در قلب رابطهای دوگانه است که مرد دیگری یعنی پدر در آن حضور دارد. صحنه مثلثی، نخستین تجربه عشق است: کودک، مادر، پدر و پدر همان «شخص سوم» است که حضورش رابطه کودک با مادر را محدود و تنظیم میکند.
در فانتزی کودکانه، پدر رقیب اصلی است؛ کسی که به مادر دسترسی انحصاری دارد و جای کودک را تنگ میکند. در نتیجه، بزرگسالی که هنوز از این ساختار جدا نشده، تنها زمانی عاشق میشود که همین نقشه کهن رابطه دوباره فعال شود: زن باید در نسبت با مردی دیگر تعریف شده باشد و عشق تنها در تبوتاب رقابت با یک رقیب مردانه زنده میشود.
ویژگی اغراق در ارزشگذاری معشوق نیز بهسادگی از تجربه کودک با مادر ناشی میشود. کودک فقط یک مادر دارد و رابطه با او یکتا، منحصر و غیر قابل مقایسه است. مادر برای او سرچشمه محبت، مراقبت و زندگی است. بنابراین، بزرگسالی که ناخودآگاهش هنوز در سیطره این تجربه است، وقتی عاشق میشود، زن را نیز موجودی یکتا، بیهمتا و بیجایگزین میانگارد حتی اگر در عمل روابطش یکی پس از دیگری تکرار شوند.
پرسش مهمی که مطرح میشود این است که چگونه امکان دارد مردانی که معشوقشان را «جانشین مادر» انتخاب میکنند، در عین حال رشتهای بیپایان از معشوقها را داشته باشند؟ این امر ظاهرا با اصل «یکتایی مادر» ناسازگار است زیرا اگر عشق این مردان بر پایه نمونه مادرانه بنا شده باشد، باید «وفاداری به یک نفر» نیز بازتاب همین الگو باشد زیرا کودک فقط یک مادر دارد. اما در عمل، این مردان نه تنها به یک زن اکتفا نمیکنند، بلکه بارها وارد روابطی میشوند که هرکدام نسخهای تازه از همان الگوی پیشین است.
فروید توضیح میدهد که این تضاد ظاهری است زیرا ناخودآگاه، چیزی را که یکتا و غیرقابل جایگزین تجربه کرده، اغلب در قالب رشتهای بیپایان بازتولید میکند. هیچ جانشینی نمیتواند کاملا جای مادر را بگیرد و بنابراین هر جانشینی به سرعت ناکافی میشود و مرد به سوی جانشین دیگری کشیده میشود. میل نهایی، یعنی همان میل کودکانه به مادر، هرگز واقعا ارضا نمیشود و به همین دلیل، جستوجو پایان نمییابد.
برای توضیح این سازوکار، فروید دو دلیل میآورد:
نخست، میل پرسشگری بیپایان کودک. در سنی خاص، کودک پرسشهای بیوقفه و سیریناپذیر میپرسد اما فروید میگوید پشت همه این پرسشها یک سؤال بنیادین پنهان است که کودک هرگز مستقیما به زبان نمیآورد. پرسشی درباره منشاء خود، بدن مادر، رابطه والدین و راز زایشاش یعنی همان سؤال ادیپی. از آنجایی که نمیتواند این پرسش را بپرسد، ناچار است پرسشهای بیپایان دیگری تولید کند.
دوم، پرحرفی بیمارگونه برخی نوروتیکها. این افراد گویی زیر فشار رازی هستند که باید گفته شود اما هرگز نمیتوانند آن را به طور مستقیم بیان کنند، در نتیجه جریان بیپایانی از سخن تولید میشود.
در هر دو مورد، یک امر واحد ممنوع و ناتمام، به رشتهای بیپایان تبدیل میشود. در چنین انتخاب ابژه به خصوصی که مطرح شد، مادر یکتا است اما دستیافتنی نیست و رابطه با او ناتمام میماند پس مرد در بزرگسالی زنانی را جستوجو میکند که قرار است جانشین او باشند، اما چون هیچکدام کافی نیستند، این جستوجو به چرخهای وسواسگونه و تکرارشونده بدل میشود.
چگونه میتوان شرط دوم این نوع عشق یعنی گرایش به زن «بدنام» یا «شبیه فاحشه» را نیز از منشاء مادرانه فهمید؟
در ظاهر، این دو کاملا متضادند زیرا مرد در آگاهی خود اصرار دارد مادرش را موجودی پاک، مقدس و اخلاقا بینقص بداند، در حالی که معشوق او باید دقیقا سایهای از بیثباتی جنسی یا بدنامی داشته باشد تا جذاب شود. همین حساسیت افراطی نسبت به پاکی مادر نشانه آن است که موضوع در سطح خودآگاه تمام نمیشود.
پشت این تطهیر آگاهانه در ناخودآگاه پیوندی عمیق میان «مادر» و «فاحشه» وجود دارد؛ پیوندی که در سطح آگاهانه انکار میشود اما در عمق روان این دو قطب به هم وابستهاند. روانکاوی بارها نشان داده است آنچه در آگاهی به دو قطب کاملا متضاد تقسیم میشود در ناخودآگاه غالبا وحدتی پنهان دارد.
از همین رو، فروید نشان میدهد که مجموعه ذهنی مربوط به «مادر» و مجموعه ذهنی مربوط به «زن بدنام» در یک ریشه مشترک به هم میرسند و همین وحدت ناخودآگاه است که میتواند توضیح دهد چرا مرد در عشق به طور همزمان مادر را تقدیس میکند و به سوی زنانی کشیده میشود که از نظر جنسی خطرناک و بدناماند.
کلید فهم این نقطه، از نظر فروید، بازمیگردد به دورهای در زندگی پسر که برای نخستین بار، به شکلی خام، ناتمام و اکثر اوقات خشونتآمیز، از روابط جنسی بزرگسالان باخبر میشود. معمولا در سالهای پیش از بلوغ، زمانی که هنوز معنای میل و رابطه جنسی را درست نمیفهمد، اطلاعاتی که به او میرسد از طریق توضیحی آرام و تربیتی نیست بلکه تکههایی زمخت، خشن و گاه تحقیرآمیز است.
معمولا آگاهی کودک یا نوجوان از طریق شوخیهای همسالان، واژههای بیپرده و روایتهای ناپختهای که بیش از آنکه روشنگر باشند، شوکآور و ویرانگرند به دست میآید. این افشاگریها، اقتدار بزرگسالان بهویژه پدر و مادر را در چشم کودک فرو میریزند، چون او ناگهان با جنبهای از زندگی آنها روبهرو میشود که از نظرش با احترام، پاکی و شاءنشان سازگار نیست. اینکه کودک میفهمد والدین «میل جنسی» دارند.
آنچه این بهت را به اوج میرساند آگاهی از این است که این «حقایق جنسی» درباره پدر و مادر خودش هم صادق است. در این لحظه، شکافی بزرگ در روان بسیاری از پسران شکل میگیرد. از یک سو مادر پاک و مقدس دوران کودکی و از سوی دیگر تصویر تازهای که همان مادر را درگیر رابطه جنسی نشان میدهد. این تضاد چنان سنگین است که کودک غالبا آن را به سرعت رد میکند.
جمله مهم فروید دقیقا بازتاب همین مکانیسم دفاعی است: «پدر و مادر شما و دیگران شاید چنین کاری کنند، اما پدر و مادر من که محال است چنین رفتارهایی داشته باشند.» این انکار ظاهرا ساده از نظر فروید لحظهای تعیینکننده در ساختمان روان است. در سطح ناخودآگاه، کودک حقیقت را درمییابد و جذب میکند اما در سطح آگاه آن را پس میزند. نتیجه این شکاف این است که دو تصویر از «زن» در ذهن او تثبیت میشود: مادر مقدس و زن جنسی! و این دو هرگز به طور کامل با هم آشتی نمیکنند.
فروید نشان میدهد که آگاهی جنسی برای پسربچه معمولا رویدادی آرام و تدریجی نیست بلکه واقعهای شوکآور، بیرحمانه و نابهنگام است. زیرا پسر نوجوان، دقیقا زمانی که توانایی جنسیاش هنوز به طور کامل بیدار نشده و معنای میل جنسی را نمیفهمد ناگهان با سخنان همسالان، شوخیهای زمخت و اطلاعات تحقیرآمیزی روبهرو میشود که قصدشان بیش از آنکه آگاهیبخشی باشد، شکستن تصویر کودکانه او است. زبان این اطلاعات، عریان و بیرحم است و کودک نه از طریق یک گفتوگوی امن با والدین بلکه از خلال همین زبان آلوده به تمسخر و تحقیر، به «امر جنسی» وارد میشود.
همین آگاهی خام، ریشه پیوند ناخودآگاه میان «مادر» و «فاحشه» را میسازد. پیوندی که در سطح آگاهی همواره با انکار، انشقاق و سرکوب همراه است. کودک درمییابد اموری که قبلاً برچسب پست، شرمآور یا صرفا بچگانه و راز مگو میخورد، در واقع بخشی از زندگی همان کسانی است که او آنها را در جایگاه اخلاق و قدرت قرار داده بود که برای روان کودک از حیث عاطفی، اخلاقی و شناختی «غیرقابلهضم» است. به همین دلیل واکنش او غالبا همان انکار قاطع است: «پدر و مادر شما شاید چنین کاری بکنند ولی پدر و مادر من نه!»
فروید این انکار ساده را نشانه شکاف بنیادی در ساختار روان میداند. یعنی حقیقت در سطح ناخودآگاه پذیرفته میشود اما سطح آگاهاه روان، چنان مورد تهدید قرار میگیرد که بهسرعت دفاع میکند و آن را میراند.
بعدها در بزرگسالی، مرد ناچار است این دو تصویر را از هم جدا نگه دارد: زنی که «دوستش دارد» را باید پاک، فراجنسی و دست نیافتنی ببیند (تصویر مادر) و زنی که به او میل جنسی دارد را بهعنوان زنی «بدنام» و فاقد شأن اخلاقی تجربه کند (تصویر فاحشه). اما این دو تصویر نه تنها جدا نمیمانند بلکه به شدت در هم تنیده میشوند.
فروید همچنین «نجات دادن زن» در این نوع عشق را رفتاری سطحی یا اخلاقی نمیداند بلکه ریشه آن را در تجربهای بسیار ابتدایی و ناخودآگاه در نظر میگیرد که به لحظه تولد بازمیگردد. تولد نخستین مواجهه انسان با خطر و لحظهای است که نوزاد از وضعیت امن و بدون تنش رحم بیرون رانده میشود و جهان را برای نخستین بار با فشار، گسست و تهدید تجربه میکند. این لحظه، به عنوان اولین خطر زندگی، ردی هیجانی در ناخودآگاه میگذارد که بعدها شکل احساس اضطراب را به خود میگیرد. در این تجربه مادر نیز نقشی تعیینکننده دارد زیرا او است که کودک را از این نخستین خطر عبور میدهد و نهایتا مادر به عنوان کسی تجربه میشود که زندگی میبخشد و نجات میدهد.
از همینجا فانتزی «نجات دادن مادر» در روان پسر شکل میگیرد. او که در عمق وجودش احساس میکند زندگیاش را مدیون مادر است، در سطح ناخودآگاه میکوشد این لطف را جبران کند. اما چنین جبرانی فقط میتواند به شکلی نمادین اتفاق بیفتد.
در خیال پسر، این به معنای «داشتن فرزندی از مادر» است، فرزندی که شبیه خود او است. فروید میگوید این تغییر معنا اتفاقی نیست چراکه در ناخودآگاه، مرز میان نجات دادن، زاییدن و بخشیدن زندگی سیال است. با این همه، معنای خطر نیز در این جابهجایی از بین نمیرود زیرا زایمان خود همان خطری بوده است که کودک با تلاش مادرش از آن عبور کرده است. از همین رو، عمل نجات دادن برای پسر حالتی از بازآفرینی همان صحنه نخستین پیدا میکند: صحنهای که در آن زندگی در دل خطر پدید میآید!
فروید برای توضیح معنای ناخودآگاه «نجات دادن»، به نکتهای ارجاع میدهد که پیش از او اتو رنک در کتاب «افسانه تولد قهرمان» مطرح کرده بود. رنک در بررسی اسطورهها نشان داده بود که در روایتهای بسیار گوناگون از اسطورههایی مانند موسی، سرگن، رومولوس، ادیپ، کریشنا، کوروش، عیسی و از جمله داستان موسی، نجات دادن کودک از آب معنایی نمادین دارد. زنی که کودکی را از آب بیرون میآورد، در سطح ناخودآگاه نقش «مادر زاینده» را بر عهده میگیرد و گویی نجات دادن همان زاییدن است.
فروید به مقاله سال قبلش با عنوان «رمان خانوادگی نوروتیکها» اشاره میکند که کودک والدین واقعی را «کمارزش» میکند و والدین خیالی را در جایگاهی برتر مینشاند. این والدین خیالی غالبا چهرههایی اشرافی، قهرمانانه یا نیمه الهی دارند و بنابراین ساختار فانتزیای که شکل میگیرد، همان ساختار اسطورههای تولد قهرمان است.
رنک نیز در کتابش نشان میدهد که چرا تقریبا همه قهرمانان اسطورهای در روایت کودکیشان یا به خانوادهای فرودست سپرده میشوند یا در سبدی به رود رها میشوند یا به شکلی معجزهآسا نجات مییابند. این الگو بازتاب همان فانتزی کودک درباره «والدین حقیقی» و «تبار برتر» است.
فروید نیز همین الگو را برای توضیح ساختار فانتزیهای ادیپی به کار میبرد و نشان میدهد که این فانتزیها بعدها در شیوه عشقورزی بزرگسالانه بازتولید میشوند.
همانطور که دختر فرعون در افسانه موسی، با بیرون کشیدن کودک از آب در جایگاه مادری ظاهر میشود در رؤیا نیز چنین عملی به معنای تأیید مادر بودن است. چنین محتوایی در رؤیا نیز، در مرحله «بازنگری ثانویه» معنای پنهان خود را در قالب روایتی به ظاهر منسجم و منطقی آشکار میکند.
فروید میخواهد نشان دهد که معنای «نجات دادن» در ناخودآگاه ریشهای بسیار عمیقتر از معنای سطحی ظاهریاش دارد و به الگوهای اسطورهای و سازوکارهای بنیادی ذهن انسان پیوند میخورد.
درواقع نجات عاشقانه تنها یک رفتار اخلاقی یا عاطفی ساده نیست بلکه تکرار پیچیدهای از آرزوی ادیپی و تلاش برای همسانشدن با والدین به ویژه با پدر است.
در پایان بحث نظری، فروید روش کار خود را نیز توضیح میدهد. او یادآور میشود که همانطور که در بررسی «اروتیسم مقعدی» نیز انجام داده بود، در اینجا هم کارش را با انتخاب نمونههای افراطی، مشخص و «خالص» آغاز کرده است. به باور او، برای فهم یک پدیدهٔ روانی باید شکلهای شدید و واضح آن را بررسی کرد؛ زیرا در همین موارد است که روابط و مکانیزمهای نهفته به روشنترین وجه دیده میشوند. درست همانطور که برای شناخت یک بیماری باید واضحترین موارد آن را مطالعه کرد، نه صرفاً رگههای خفیفش، در حوزهٔ عشق هم نمونههای افراطی حسادت، نجاتطلبی یا گرایش به زن بدنام، به ما امکان میدهند ساختار پنهان این تمایلات را بفهمیم و سپس این فهم را به شکلهای خفیفتر و متداولتر تعمیم دهیم.
فروید در عین حال هشدار میدهد که افراد بسیاری وجود دارند که فقط بخشی از این الگو را در خود نشان میدهند. نوع خالص و کامل این عشق نسبتا نادر است اما اجزای آن مثل گرایش به زن متعلق به دیگری یا نیاز به نجات دادن یا ارزشگذاری وارونه زن بدنام، در شکلهای جزئیتر در افراد بسیاری دیده میشود.
فهمیدن صورت افراطی و منسجم این الگو کمک میکند تا شکلهای پراکنده و پنهانتر آن را نیز بشناسیم.
اگرچه فروید در ظاهر، درباره نوع خاصی از انتخاب ابژه عشقی در مردان» صحبت میکند اما عمیقا به نقطهای میپردازد که زندگی جنسی انسان از آنجا منشعب میشود. جایی که جهان کودکانه ناگهان با حقیقت جنسی بزرگسالان برخورد میکند.
مطالعات فروید نشان میدهد که برخی از عجیبترین شکلهای عشق در بزرگسالی نه استثناء، نه صرفا یک بیماری و نه انحرافاند، بلکه بقایای ساختارهای بسیار قدیمیتری در روان هستند. ساختارهایی که زمانی شکل گرفتهاند که کودک هنوز میکوشید بفهمد «مادر» چیست، «پدر» کیست و «تولد» به چه معنا است.
درواقع مساله مهم، سرنوشت عشق در انسان است و اینکه چگونه عشق بزرگسال بسیار کمتر از آنکه انتخابی آزاد باشد، پاسخی دیررس به ضربههای روانشناختی و عاطفی کودکی است. میل، حسادت، انتخابهای عشقی و ناخودآگاهترین جنبههای عشق، در این چشمانداز، زبان دیرهنگام تجربههایی هستند که ما از آنها آگاه نیستیم، اما بیش از هر چیز دیگری رفتار ما را هدایت میکنند.
شبکه های اجتماعی دکتر نادیا صبوری : کانال تلگرام سوژه ناخودآگاه – صفحه اینستاگرام سوژه ناخودآگاه






